بی و تن

روزانه ها

1392/5/28

بايد فراموشت كنم چنديست تمرين ميكنم/ من ميتوانم ميشود،آرام تلقين ميكنم

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۲/۲۹
    من

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

۱۹
آبان


چه قدر زود میگذره.انگار همین  دبروز بود که میخوندیم :داره میاد از تو صحرا یه کاروان عم و ماتم....

اما دیگه این شبها شبهای آخر محرمه..این شبها جای خیلیا ممکنه تو جمعهامون خالی باشه.اونهایی که رفتن زیر خاک و یادشون و بعضا صداشونو خاطراتشون تو یاد ما میمونه.یادم میاد محرم پیش وقتی اون پیر غلام مداح با اون سن و سال بالا و قامت خمیده اومد تو مسجد و گوشه ای نشست و با حسرت نگاه میکرد به اونهایی که مرثیه میخوندن و سری تکون میداد دلم هوای خوندنشو کرد.دوست داشتم یه بار دیگه بخونه .اون هم روضه ی اکبر.

رفتم پیشش و گفتم حاج اقا دوس داری بخونی؟

سرش رو به نشانه تایید تکون داد و به زبان محلی گفت آها

به بچه هاش گفتم کمکش کنن و بیارنش رو منبر بشینه.به هر زحمتی که بود اومد و نشست. بعد با خواهش از دیگران میکروفون رو دادم بهش و شروع کرد به خوندن...

molla malek

آرام جانم می رود اندر سفر لیلا ای در بدر لیلا ای بی پسر لیلا  ای خون جگر لیلا

از خیمه گه بیرون بیا با چشم تر لیلا ای در بدر لیلا ای بی پسر لیلا  ای خون جگر لیلا

وقت جدایی شد اکبر فدایی شد...

انگار به دلم افتاده بود شاید دیگه سال اینده نباشه.به چه زحمتی می خوند.و خداییش جوونا چه سینه ای زدن باهاش.یادم می آد پیر مرد دیگه ای که هم سن و سالش بود و در ایام جوونیشون میوندارش بود اومده بود کنارش و با نگرانی نگاش می کرد و میگفت بسه.نفست می گیره و می خواست میکروفون رو ازش بگیره .اما خوند و خوند و خوند...

به یاد حاج ملک مرادی که برای ملا ملک بود.

اینم لینک صداش

 

  • سید مهدی حسینی
۱۲
آبان

شاید سکوت بهترین بهانه باشد برای رفتن.شاید اصلا باید با سکوت رفت.شاید باید رفت تا آرام گرفت.

خدایا می خواهم با سکوتم به دامنت برگردم و هیچ چیز نگویم و  تو هم چیزی نپرسی از تمام اشتباهاتم.تو نپرسی  و من نیز چیزی نگویم .میخواهم این گونه باشد که شتر دیدی ندیدی...

می شود خدا جان؟

خدا جان می خواهم بگویم لطفا اهدنا الصراط المستقیم...

صراط المستقیم...

صراط المستقیم

می خواهم باور کنم که : یا علی انت صراط مستقیم.

خدایا آغوشت را باز کن و بپذیر مرا در آغوش مهربانانه ی بیکرانت.

خدایا مرا بپذیر و به قلبم برگرد.نمیدانم من باید برگردم یا تو باید برگردی.نمیدانم

اصلا خدا جان می خواهم بگویم دیگران را حذف کن.از ذره ذره ی وجودم.اصلا تمام دنیا را بگیر و خودت را به من بده.خود خودت را.یعنی عشق بی انتها را

سیدی اخرج حب الدنیا من قلبی...

خدایا می گویند که تنها می شوم.بشوم.وقتی که تو باشی و من مدام صدایت کنم یا انیس من لا انیس له.مطمئنم تو هم جواب میدهی و صدای گرم و گوش نوازت در قلبم طنین انداز میشود که چه میگویی دوست من

می گویند گاهی فراموشی سخت است و بیماری در پی دارد و من دیگر هیچ طبیبی نمی خواهم و می خواهم هر وقت وسوسه شدم و یا بیمار شدم تو را صدا کنم و بگویم یا طبیب من لا طبیب له

خدا جان می خواهم با تو باشم.بات خود خودت.با خود مهربانت.با خود رحیمت.در مسیر خودت و در مسیر دوستان خودت ...

دوستانی که هر وقت آنها را دیدم یاد تو بیفتم و شکر کنم که اهدنا الصراط المستقیمم شده است : صراط الذین انعمت علیهم . چه نعمتی بالاتر از نعمت وجود تو و حضور تو. و چه سعادتی بالا تر از اینکه هر آنچه غیر توست بیرون کرده ام از خانه ی تو  و از منزل تو   که مغضوب علیهم و ضالین  آنها بودند که خانه ات را گرفته بودند.آخر خوب می دانم  و شنیده ام که القلب حرم الله .قلب من خانه ی توست.

بر نمی گردی به خانه ات؟؟؟

بیا مهربان من .دوست من.مونس من.همه ی کس من.زندگی من.مهربان من.عشق من.بیا منزلت را با اشک چشمانم و با مژه هایم آب و جارو کرده ام و به نور ایمانی که به تو دارم چراغانی کرده ام.حتی حاضرم خودم را جلوی پایت ذبح کنم.فقط بیا و قدم بگذار...

بمان  کنارم که فقط تو می مانی

کلُ مَن عَلَیها فان*وَ یَبقی وَجه رَبّکَ ذوالجلالِ و الاکرام

 

 

  • سید مهدی حسینی
۰۸
آبان

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها…

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با 
بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام 
روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها…

هر روز بی تو
روز مباداست!

برای این روزهایی که دیگرخبری  از تو نیست.برای این روز های غربت شعر ایران.برای این روزهایی که وقتی به کودکی فکر میکنم فقط نامت را در انتهای برخی شعر های کتاب های دبستان باید حفظ میکردیم وبرای تویی که عکست را ندیده بودیم و نمیشناختیم و نمیدانستیم قیصر نام مرد است یا زن 

برای تو یی که برای ما خیلی خاطره داشتی و با حفظ شعر هایت خنده ای از سر شادمانی بر لب هایمان نقش میبست .چرا که حفظ کردن شعرت نمره ی بیستی بود جلوی اسممان.راستی شعر را که تو گفته بودی،پس چرا بیستش برای ما بود؟؟؟

شاید بیست تو همان لبخند کودکانه ی ما بود که هدیه ای بود...

چه می گویم قیصر.خدا خیرش دهد کویر نشین همسایه را که یاد آوری کرد در استاتوش چتش .





باز آمد بوی ماه مدرسه***بوی بازی های راه مدرسه *-* بوی ماه مهر ماه مهربان***بوی خورشید پگاه مدرسه *-* از میان کوچه های خستگی***می گریزم در پناه مدرسه *-* باز می بینم ز شوق بچه ها***اشتیاقی در نگاه مدرسه *-* زنگ تفریح و هیاهوی نشاط***خنده های قاه قاه مدرسه *-* باز بوی باغ را خواهم شنید***از سرود صبحگاه مدرسه *-* روز اول لاله ای خواهم کشید***سرخ بر تخته سیاه مدرسه *-* قیصر امین پور *-*

همیشه در آخر این بیت آخر معلم سوال می کرد لاله ی سرخ بر روی تخته سیاه یعنی چه و ما می گفتیم...

بگذریم


  • سید مهدی حسینی
۰۶
آبان


فقط برای جند ساعت رفته بودم.باید کمی هم صبر میکردم تا کار سایرین تمام شود..

به سمت خانه اش رفتم.جلوی در بود.از جلو رفت و من هم پشت سر او حرکت کردم.چقدر هوا سرد بود.گرچه پاییز بود.اما به هوای زمستان میماند.حیاط خانه را رد کردیم و به در ورودی رسیدیم.وارد که شدم  مات و مبهوت ماندم از بویی آشنا.بوی بخاری نفتی خانه ی مادر بزرگ که  با گرمایی دلپذیر همراه بود.چقدر این حس زیبا بود.کتری و قوری روی بخاری و بخار آبی که زیبایی و طراوت خاصی به محیط بخشیده بود.
یک استکان چایی داغ و  مهر و محبت مادر بزرگ که پذیرایی اول بود و  سفره ی عصرانه  که هم جای ناهار نخورده بود و هم شام  نرسیده ..عصرانه ای که کمتر پیش می آید در زندگی شهری پیدا شود.نان و پنیر و کره ی محلی و سرشیر و مربای تمشک و انجیر...و از همه مهمتر حرف های شیرین مادر بزرگ و عذر خواهی های معمول او.

پاییز الموت و سرما و دود کش های پر از دود  و  هوای مه آلود  و  برگ های روی زمین و هر از چند گاهی شغال ها و روباه های بی چشم و رو .

دلم می خواست ساعت ها پشت پنجره می ماندم و تکان نمی خوردم  و به بیرون خیره می ماندم.چه لذتی داشت این چند ساعت ...

 

  • سید مهدی حسینی