بسم الله
این جا یکی نشسته است و حالش خوب نیست
این جا یکی دارد پاوار میشود بر سر خودش و حرفی نمیتواند بزند
این جا یکی هست که حتی حوصله ی خودش را هم ندارد
این جا چند روزی است که هوای دل طوفانی است
این جا هوای چشم بارانی است
و این جا یکی هست که هوای سرش برفی شده است
این جا یکی دارد قدم میگذارد به مرز نبودن
قدم میگذارد به مرز خستگی.این جا یکی دارد قدم میزند در کوچه های خیال و یاد میکنداز تمام گذشته ی گرم خودش
اما این جا یکی دارد میلرزد. چون بید.
این جا زمستان است و تک درخت مجنون خمیده تر از هر روزی سر در گریبان زمین فرو برده
این جا
دیگر جای ماندن نیست...
بهمن 95