سیاه نوشته های یک شب سیاه
من نه شاعرم و نه از شعر چیزی میدانم.گاهی چیزهایی ورد زبان آدمی میشود که تا به روی کاغذ بیاید از آن چیزی بافی نمیماند جز جگر زلیخا.بعد آدم هوس میکند کمی تغییرش دهد و سانسورش کند و بعد تر هم جایی بگذراد که ...
خودم ارتباط مهتاب و درد را نمی دانم.اما گاهی اوقات در بعضی شبهای مهتابی هوس باران میکنم.بعد از مهتاب متنفر میشوم.بعد می گویم ببار....
لطفا گیر ندهید...
----------------------------------------------
امشب شب مهتاب
شب درد
شب بغض و سکوت من دلسرد
زدنیاست
امشب شب بی هم دمی عاشق تنهاست
امشب شب یک شعر سیاه است
بیا اشک
بیا اشک کمک کن
بیا تا که بباریم
بگرییم
بگوییم غمی از
دل پر غصه ی پر قصه ی خود را
و بگوییم به دنیا
که این جا
چه بی کس
و چه تنهاست دل ما
سکوت است همه کار دل سوخته از آتش دنیا
و چه سخت است تنفس
و چه سخت است دویدن
و فرار از همه ی دلهره ها
بیا اشک کمک کن
که بگوییم
چه تنها و چه بی کس شده این دل
هوا سخت به تاریکی و سردی است
و جهان دور زمردی است
و بغضی که فشرده است گلو را
یکی نیست بیاید...؟
- ۹۲/۰۴/۰۵