دود
فقط برای جند ساعت رفته بودم.باید کمی هم صبر میکردم تا کار سایرین تمام شود..
به سمت خانه اش رفتم.جلوی در بود.از جلو رفت و من هم پشت سر او حرکت کردم.چقدر هوا سرد بود.گرچه پاییز بود.اما به هوای زمستان میماند.حیاط خانه را رد کردیم و به در ورودی رسیدیم.وارد که شدم مات و مبهوت ماندم از بویی آشنا.بوی بخاری نفتی خانه ی مادر بزرگ که با گرمایی دلپذیر همراه بود.چقدر این حس زیبا بود.کتری و قوری روی بخاری و بخار آبی که زیبایی و طراوت خاصی به محیط بخشیده بود.
یک استکان چایی داغ و مهر و محبت مادر بزرگ که پذیرایی اول بود و سفره ی عصرانه که هم جای ناهار نخورده بود و هم شام نرسیده ..عصرانه ای که کمتر پیش می آید در زندگی شهری پیدا شود.نان و پنیر و کره ی محلی و سرشیر و مربای تمشک و انجیر...و از همه مهمتر حرف های شیرین مادر بزرگ و عذر خواهی های معمول او.
پاییز الموت و سرما و دود کش های پر از دود و هوای مه آلود و برگ های روی زمین و هر از چند گاهی شغال ها و روباه های بی چشم و رو .
دلم می خواست ساعت ها پشت پنجره می ماندم و تکان نمی خوردم و به بیرون خیره می ماندم.چه لذتی داشت این چند ساعت ...
- ۹۲/۰۸/۰۶