نه حرفی نه نشانی نه خبری
آمدم نبودید رفتم
دست خالی هم رفتم.چه کنم این روزها و این شب ها و اصلا تمام این ساعات بدون تو.
راستش خیلی بی معرفتم.میدانم
اما بیا و معرفت بیاموز.
اصلا اینها را بیخیالش.خودت کجایی.
دلتنگم.زیاد.
میخواهم بروم.ببر...
1392/5/28
بايد فراموشت كنم چنديست تمرين ميكنم/ من ميتوانم ميشود،آرام تلقين ميكنم..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..
نه حرفی نه نشانی نه خبری
آمدم نبودید رفتم
دست خالی هم رفتم.چه کنم این روزها و این شب ها و اصلا تمام این ساعات بدون تو.
راستش خیلی بی معرفتم.میدانم
اما بیا و معرفت بیاموز.
اصلا اینها را بیخیالش.خودت کجایی.
دلتنگم.زیاد.
میخواهم بروم.ببر...
بسم الله الرحمن الرحیم
این چند روز به شدت درگیرم.با خودم و تمام ذهنم.حتی این چند روز نمیدانم چطور میگذرد.خط خطی های ذهنم بیش از پیش شده و من سر دو راهی گیر کرده ام که اصلا نمیدانم باید به راهی بروم یا نه.این چند روز سخت تمایل به فرار دارم از همه ی تعلقات و از همه ی وابستگی ها و دل بستگی ها.
گاهی میخواهم قدم بزنم و گاهی می خواهخم بدوم و گاهی هم احساس میکنم باید روی زمین بنشینم و دیگر تکان نخورم.احساس میکنم خسته ام.خیلی خسته.آنقدر که اصلا نای نفس کشیدن هم نبایدداشته باشم...
و کسی نیست این روزها سوال کند که چه مرگم است.
آشفتگی فکری دارم و توان جمع بندی و تمرکز نیست.خواستم چند خطی بدون دلیل و بی جت بنویسم تا شاید قدری تسکین پیدا کنم.
من خسته ام.خسته.
لطفا گیر ندهید...
من خون و جان ناقابل خویش را برای ادای واجب حق و فریضه دفاع از مسلمانان آماده نموده ام و در انتظار فوز عظیم شهادتم. قدرت ها و ابرقدرت ها و نوکران آنان مطمئن باشند که اگر خمینی یکه و تنها هم بماند، به راه خود که راه مبارزه با کفر و ظلم و شرک و بت پرستی است، ادامه می دهد و به یاری خدا در کنار بسیجیان جهان اسلام، این پابرهنه های مغضوبِ دیکتاتورها، خواب راحت را از دیدگان جهانخواران و سرسپردگانی که به ستم و ظلم خویشتن اصرار می نمایند، سلب خواهد کرد
من بارها گفته ام رابطه ایران و آمریکا، رابطه گرگ و میش است و هرگز بین آن دو آشتی نیست... ما تا آخر ایستاده ایم و با آمریکا رابطه برقرار نخواهیم کرد؛ مگر این که دست از ظلم بردارد
وقتی توی این همه آدم و عالم فقط همراه اول بهت تبریک بگه یعنی چی؟؟؟
یعنی تنها اسکل با معرفت موجود در دنیا همین همراه اوله که فکر میکنه امروز تولدمه .... آخه...
خداییش هیچ کس تنها نیست...
وقتی شماره پیامکش رو دیدم قلبم لرزید و درد گرفت.گفتم بسم الله من که 3 روز پیش n تومن ریختم تو خندق بلای این همراه اول.تازگیا اینقدر پر رو هم شده نه تخفیف اس ام اس (باشه همون پیامک) میده نه بسته ی هدیه.فقط یاد گرفته می گه از اینکه قیض خود را به صورت غیر حضوری پرداخت کرده اید سپاسگذاریم.نمیدونم حضوری برم ریخت کیو ببینم؟آها اینو میگفتم شوکه شدم.بعد دیدم که نوشته مشترک گرامی تولدت مبارک همراه اول همراه لحظه های خوش شما.
آخه لحظه های خوش یعنی اون تهدید به قطع شدن ها و اخطار دان ها؟؟؟
بازم ممنونم همراه اول
باز م تو
-----------------
بگذریم.شناسنامه ای بزرگتر شدم.یعنی 29 سال تمام...
پیر شدم و آدم نشدم...
چه حس بدیه.دیگه اصلا ...
این سه نقطه یعنی حرفی برای گفتن نبود. الکی سه نقطه گذاشتم تا کمی فلسفیش کنم. فقط رفت.همه چیز رفت.تموم شد.باید بدونم کجا میخوام برم....
---------------------
بعد از تمام شدن نماز سریعا به سمتش رفتم
پیر مرد کوتاه قامت بود و بسیار نحیف
خم شدم تا دستش را ببوسم.ممانعت کرد.اما موفق به کشیدن دستش نشد.نیت کرده بودم به خاطر تمام خوبیها و وفاداریش به نظام و انقلاب و رهبری این کار را بکنم.چه قدر دوست داشتنی است این پیر مرد با صفا
انگار مغزم را شستشو داده اند....
نه تو هستی و نه اثری از تو.کاش این پودر های چند آنزیم لعنتی نبودند تا لکه ای از اثرت باقی می ماند.
امروز مدام زمزمه می کردم:
سلام
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
از نو برایت مینویسم
حال همه ما خوب است اما تو باور نکن.
بعد کانال ذهنم را عوض می کنم و شروع به خواندن می کنم.اما برخی از اینها شاید غیر مجاز باشد.نمینویسم.و شروع میکنم به قدم زدن.خاطرات را که مرور میکنم میبینم خاطرم خاطرخواهت است ...
اما تو نیستی
اراجیف مینویسم.نه باور کنید و نه بخوانید.آنکه باید بداند نمیخواند و آنکه میخواند نمیداند
پ ن:
مهمتر از اصل: نسئل الله منازل الشهدا
آمریکا هر چه قدر که در حمله به سوریه جدی باشد ما برای نابودی اسرائیل جدی تریم.
حافظ شناسی
در محضر آیت الله حائری شیرازی
جلسه ای بسیار صمیمی.چقدر با صفاست این مرد.ساعت 5.30 دقیقه صبح.خیلی راحت آمد و نشست.خیلی راحت به یکی فرمود ...
شروع کرد به حرف زدن.زیبا و دل نشین.ساعتی صحبت کرد و شاید در این ساعت فقط یک بیت از حافظ خوانده شد.اسمش حافظ شناسی بود. وگرنه تمام خدا شناسی و امام شناسی بود.چقدر زیبا آیات را تفسیر می فرمودند.جلسه تمام شد و و بعد هم صبحانه ای شیرازی در کنار ایشان.حتی راننده و سربازشان را هم صدا زد تا در کنار هم سر سفره بنشینند.
میگفت این راننده ی ما دیشب خوابش برده و بود و آدرس را متوجه نمیشد.بهش گفتم کناربستنی فروشی توقف کن و برایم بستنی بخر.بستنی را که برایم خرید حرکت کردیم.من قاشق قاشق بستنی بر میداشتم و به او میدادم تا بخورد.بستنی که تمام شد گفت دیگه خوابم پرید.بعد گفت راننده گفته که مزه ی محبت بیشتر از بستنی بود...
حسودیم شد...