بی و تن

روزانه ها

1392/5/28

بايد فراموشت كنم چنديست تمرين ميكنم/ من ميتوانم ميشود،آرام تلقين ميكنم

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۲/۲۹
    من
۲۷
مرداد


این منم.این  منم  و فریادی که به تو تقدیم می کنم.از روزهای نبودنت و از روزهای سختی که این روزها در آن جاری شده ام.با تو هستم.تویی که آمدی و رفتی و ندانستی چه قدر دلگیر است رد پایی مبهم که در روبرویم روی قالی تنهایی نقش انداخته ای.

چه بی احساسند و چه  تلخ میخندند عابرانی که در کنار جنازه ی بی جانم نگاهی به قلب زخمی ام می کنند و ...

رازیست در این قلب زخمی که نه تو  ونه هیچ کس از آن با خبر نگشت.

و خدا بود که مرا می نگریست و برایم می گریست.

خرده نگیرید که اگر باز هم بگویم باران می خواهم.در این گرمای کویر.

کویر را کویر نشین میداند و گرمایش را.و لذت باران در کویر را جنازه ای خشک شده از گیاهی ناکام.

سکوت می کنم.کافی است.

 

 

  • سید مهدی حسینی
۲۵
مرداد


به شدت بیمارم.2 شبانه روزاست که مثل آتش داغم  و می سوزم و مثل بید میلرزم.

این یعنی تب و لرز.

 

بعدا نوشت:

کاش میدانست وقتی نگاهش را میگرفت جام من بود که به اشتباه میبرد...

چه قدر دلتنگم.

  • سید مهدی حسینی
۱۷
مرداد


حوصله نداشتم.اصلا انگیزه ای برای شنیدن خبرها نداشتم. بعد از نماز ظهر با یکی از اهالی روستا سوار لندرور شدیم و به ارتفاعات خشچال الموت زدیم.کوه تنها راه فرار از استرس و اضطراب این روزهاست.دوستان می دانند چه می گویم.

شاید بیش از یک ساعت در جاده های صعب العبور و خاکی کوهستان در حرکت بودیم.رفتیم.تا جایی که میشد.تا جایی که ماشین میرفت. تا جایی که جاده ای نبود. و فقط در این میان چوپانهایی بودند و گله های گوسفندهایشان و چادرهای رنگ و رو رفته یشان.پیاده شدیم.بوی علف و گلپر تازه همه جا را گرفته بود و هوای سرد ارتفاعات دلپذیر شده بود.از هم جدا شدیم و هر کدام به سویی رفتیم. تنها گیاهی که می شناختم کاکوتی بود که قدری چیدم.به سمت پناهگاه کوهستانی رفتم.چیزی آنجا بود که فکرم را مسغول کرد.نام پناه گاه جالب بود:

پناهگاه کوهستانی سرور آزادگان زنده یاد سید علی اکبر ابوترابی

                                                

چقدر دلتنگش شدم.شاید فقط یک بار دیده بودمش.آن هم در کودکی.اما دلتنگی امروزم از جای خالی او در مجلس شورای اسلامی است.کاش برای رای اعتماد بود.کاش حرف میزد و اصحاب فتنه را رسوا میکرد. کاش می گفت فلان وزیر پیشنهادی از حاضرین فتنه بود و فلان وزیر دیگر در محضر رهبر چه ....

 

کاش بودی سید...

پ ن:

این متن بدون ویرایش و دخل و تصرف در نیمه های شب چند شی پیش نوشته شده بود...

 

  • سید مهدی حسینی
۱۵
مرداد


آن مرد آمد

آن مرد با داس آمد

گفته بود با داس نمی آید...

راست گفته بود...

آن مرد با کمباین آمد

 

 

پ ن:

حس و حال روستاست دیگه.آدم همه چی رو با امکانات و ابزار روستا  بیان می کنه...

نمردیم و معنی اعتدال رو هم فهمیدیم...

 

 شعری دیدم که شاعرش این گونه سروده بود:

 

هر روزِ مرا، هزار عید آورده است
با خویش سبد ـ سبد امید آورده است
ای باغ درختهای سبزم، ایران!
او داس ندارد...او کلید آورده است
شعر : قادر دلاورنژاد

 راس میگه سویچ کمباینه...

  • سید مهدی حسینی
۱۲
مرداد

بسم الله الرحمن الرحیم...

آعاز دولتی جدید از امروز...

خدایا هر چه خیر است همان را به مردم عیدی بده.


دلم برای رییس جمهوری تنگ شده که وقتی حکمش را گرفت خم شد و بوسه ای بر دست رهبرش زد.دلم برای سال 84 و رییس جمهور سال 84 تنگ شده نه شخص خاص دیگر.

 

  • سید مهدی حسینی
۰۲
مرداد

یه حس جدید

وقتی برای افطاری میرفتیم خونه ی یکی از اهالی روستا یه  پیرزین جلوی ماشینم رو گرفت.البته دیگه پارک کرده بودم که اومد جلو و شروع کرد به داد و بیداد کردن.چیزی از حرفاش نمی فهمیدم.فقط یعضی از کلمه هاش این بود علف  و ماشین و چوب و ...

بعد چند تا ضربه ی آهسته با چوبش به ماشینم زد...

پسر صاحبخونه اومد و  دیدم ساکته اما  داره میخنده ...

ما رو برد تو و سر سفره نشستیم.از صاحبخونه پرسیدم این کی بود و چی می گفت

گفت این پیر زن زمانی برای خودش شیرزنی بوده و برو و بیایی داشته.اما الآن آلزایمر گزفته و هوش و حواس درست و حسابی نداره.گاهی اوقات میره و جلوی ماشینا علف میزاره.بعد با چوبش به ماشینا میزنه و میگه بخور حیوون.اما امشب میگفته این ماشین شما خیلی علف میخواد.قعلا ندارم بهش  علف بدم.

فقط اومد تو ذهنم:

پیر پیر است اگر چه شیر بود....

پ ن:

خونه ی یه رن  که شوهر معتادش رو گرفتن و خودش ،هم  معتاده هم مواد فروش چه شکلی میتونه باشه؟؟؟بعد سرنوشت یه بچه دبستانی که همه ی اینها رو تو اون خونه میبینه چی می شه؟

سرتوشت بچه ای که باباش رو وقتی گرفتن اون هم همراهش بوده  و توی بازرسی اون رو هم گشتن تا مبادا مواد رو توی لباس های اون جاسازی کرده باشن.

سرنوشت بچه ی دبستانی که  شنیده بابای مهتادش به پلیس گفته این مواد برای زنمه...

سرنوشت بچه ی  دبستانی که باباش بهش گفته به مامانت بگو اگه برای آزادیم سند نیاره به پلیس می گک اون هم مواد فروشه و مواد برای اون بوده

سرنوشت بچه ای که باباش رو به جرم حمل هروئین گرفتن...

سرنوشت بچه ای که اسمش مهدی بود...

خدااااااااااا

  • سید مهدی حسینی
۲۸
تیر


بسم الله الرحمن الرحیم

اگه این جوری بخوام پیش برم باید تمام پست های ابن وبلاگ در باره ی مکبر های روستای...بشه. ا(البته این روستا در بین روستاهای اطرافش به اسراییل معروفه)امروز یه پسر بچه مکبر بود.تقریبا 7 سالش بود...اگه از سوتی های تکبیر گفتن  بین نماز بگذریم به اتفاق جالب افتاد.وقتی نماز تموم شد گفت تکبیر

الله اکبر

الله اکبر

خامنه ای رهبر

مرگ بر ضد ولایت فقیه

درود بر رزمندگان اسلام

مرگ بر شهیدان

یه دفعه ترکیدم...وای.مونده بودم چه کار کنم.اهالی مسجد حرص میخوردن.یادم افتاد که به این روستا میگن اسراییل.دیگه رفتم سجده و ....

فقط میشنیدم که میگفتن اگه اهالی شهر و روستاهای اطراف بفهمن چی میشه...؟؟؟؟

اینم موند برای همیشه....

 

  • سید مهدی حسینی
۲۴
تیر


آخر الزمون یعنی این

دیگه مکبرای   مساجد هم تغییر کردن

محدثه کوچولوی 5 ساله وقتی پسرا نبودن رفت میکروفون رو برداشت و روی پایه قرار دادش و مکبر مسجد شد...

 

  • سید مهدی حسینی
۱۹
تیر


بخت امسال چه با من یار است

عطشت را عطشم غمخوار است

به فدای لب عطشان حسین

اولین ذکر پس از افطار است

  • سید مهدی حسینی
۰۸
تیر
وقتی وسط نوشتن یه پست مستقیم که فقط 5 تا کلمه مونده بود تا پستت تموم بشه ، برقا بره چی کار میکنی؟؟؟؟

  • سید مهدی حسینی