بی و تن

روزانه ها

1392/5/28

بايد فراموشت كنم چنديست تمرين ميكنم/ من ميتوانم ميشود،آرام تلقين ميكنم

..:: کل روزنوشت های این وبلاگ ::..

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۲/۲۹
    من
۱۲
آبان

شاید سکوت بهترین بهانه باشد برای رفتن.شاید اصلا باید با سکوت رفت.شاید باید رفت تا آرام گرفت.

خدایا می خواهم با سکوتم به دامنت برگردم و هیچ چیز نگویم و  تو هم چیزی نپرسی از تمام اشتباهاتم.تو نپرسی  و من نیز چیزی نگویم .میخواهم این گونه باشد که شتر دیدی ندیدی...

می شود خدا جان؟

خدا جان می خواهم بگویم لطفا اهدنا الصراط المستقیم...

صراط المستقیم...

صراط المستقیم

می خواهم باور کنم که : یا علی انت صراط مستقیم.

خدایا آغوشت را باز کن و بپذیر مرا در آغوش مهربانانه ی بیکرانت.

خدایا مرا بپذیر و به قلبم برگرد.نمیدانم من باید برگردم یا تو باید برگردی.نمیدانم

اصلا خدا جان می خواهم بگویم دیگران را حذف کن.از ذره ذره ی وجودم.اصلا تمام دنیا را بگیر و خودت را به من بده.خود خودت را.یعنی عشق بی انتها را

سیدی اخرج حب الدنیا من قلبی...

خدایا می گویند که تنها می شوم.بشوم.وقتی که تو باشی و من مدام صدایت کنم یا انیس من لا انیس له.مطمئنم تو هم جواب میدهی و صدای گرم و گوش نوازت در قلبم طنین انداز میشود که چه میگویی دوست من

می گویند گاهی فراموشی سخت است و بیماری در پی دارد و من دیگر هیچ طبیبی نمی خواهم و می خواهم هر وقت وسوسه شدم و یا بیمار شدم تو را صدا کنم و بگویم یا طبیب من لا طبیب له

خدا جان می خواهم با تو باشم.بات خود خودت.با خود مهربانت.با خود رحیمت.در مسیر خودت و در مسیر دوستان خودت ...

دوستانی که هر وقت آنها را دیدم یاد تو بیفتم و شکر کنم که اهدنا الصراط المستقیمم شده است : صراط الذین انعمت علیهم . چه نعمتی بالاتر از نعمت وجود تو و حضور تو. و چه سعادتی بالا تر از اینکه هر آنچه غیر توست بیرون کرده ام از خانه ی تو  و از منزل تو   که مغضوب علیهم و ضالین  آنها بودند که خانه ات را گرفته بودند.آخر خوب می دانم  و شنیده ام که القلب حرم الله .قلب من خانه ی توست.

بر نمی گردی به خانه ات؟؟؟

بیا مهربان من .دوست من.مونس من.همه ی کس من.زندگی من.مهربان من.عشق من.بیا منزلت را با اشک چشمانم و با مژه هایم آب و جارو کرده ام و به نور ایمانی که به تو دارم چراغانی کرده ام.حتی حاضرم خودم را جلوی پایت ذبح کنم.فقط بیا و قدم بگذار...

بمان  کنارم که فقط تو می مانی

کلُ مَن عَلَیها فان*وَ یَبقی وَجه رَبّکَ ذوالجلالِ و الاکرام

 

 

  • سید مهدی حسینی
۰۸
آبان

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها…

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با 
بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام 
روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها…

هر روز بی تو
روز مباداست!

برای این روزهایی که دیگرخبری  از تو نیست.برای این روز های غربت شعر ایران.برای این روزهایی که وقتی به کودکی فکر میکنم فقط نامت را در انتهای برخی شعر های کتاب های دبستان باید حفظ میکردیم وبرای تویی که عکست را ندیده بودیم و نمیشناختیم و نمیدانستیم قیصر نام مرد است یا زن 

برای تو یی که برای ما خیلی خاطره داشتی و با حفظ شعر هایت خنده ای از سر شادمانی بر لب هایمان نقش میبست .چرا که حفظ کردن شعرت نمره ی بیستی بود جلوی اسممان.راستی شعر را که تو گفته بودی،پس چرا بیستش برای ما بود؟؟؟

شاید بیست تو همان لبخند کودکانه ی ما بود که هدیه ای بود...

چه می گویم قیصر.خدا خیرش دهد کویر نشین همسایه را که یاد آوری کرد در استاتوش چتش .





باز آمد بوی ماه مدرسه***بوی بازی های راه مدرسه *-* بوی ماه مهر ماه مهربان***بوی خورشید پگاه مدرسه *-* از میان کوچه های خستگی***می گریزم در پناه مدرسه *-* باز می بینم ز شوق بچه ها***اشتیاقی در نگاه مدرسه *-* زنگ تفریح و هیاهوی نشاط***خنده های قاه قاه مدرسه *-* باز بوی باغ را خواهم شنید***از سرود صبحگاه مدرسه *-* روز اول لاله ای خواهم کشید***سرخ بر تخته سیاه مدرسه *-* قیصر امین پور *-*

همیشه در آخر این بیت آخر معلم سوال می کرد لاله ی سرخ بر روی تخته سیاه یعنی چه و ما می گفتیم...

بگذریم


  • سید مهدی حسینی
۰۶
آبان


فقط برای جند ساعت رفته بودم.باید کمی هم صبر میکردم تا کار سایرین تمام شود..

به سمت خانه اش رفتم.جلوی در بود.از جلو رفت و من هم پشت سر او حرکت کردم.چقدر هوا سرد بود.گرچه پاییز بود.اما به هوای زمستان میماند.حیاط خانه را رد کردیم و به در ورودی رسیدیم.وارد که شدم  مات و مبهوت ماندم از بویی آشنا.بوی بخاری نفتی خانه ی مادر بزرگ که  با گرمایی دلپذیر همراه بود.چقدر این حس زیبا بود.کتری و قوری روی بخاری و بخار آبی که زیبایی و طراوت خاصی به محیط بخشیده بود.
یک استکان چایی داغ و  مهر و محبت مادر بزرگ که پذیرایی اول بود و  سفره ی عصرانه  که هم جای ناهار نخورده بود و هم شام  نرسیده ..عصرانه ای که کمتر پیش می آید در زندگی شهری پیدا شود.نان و پنیر و کره ی محلی و سرشیر و مربای تمشک و انجیر...و از همه مهمتر حرف های شیرین مادر بزرگ و عذر خواهی های معمول او.

پاییز الموت و سرما و دود کش های پر از دود  و  هوای مه آلود  و  برگ های روی زمین و هر از چند گاهی شغال ها و روباه های بی چشم و رو .

دلم می خواست ساعت ها پشت پنجره می ماندم و تکان نمی خوردم  و به بیرون خیره می ماندم.چه لذتی داشت این چند ساعت ...

 

  • سید مهدی حسینی
۳۰
مهر

امیر المؤمنین علیه السلام یک روزی به اصحابش فرمود من می‌خواهم یک معامله‌ای انجام دهم، همه تعجب کردند، آقا شما به شما و تجارت …… فرمود بله، گفتند: چه تجارتی؟ فرمود: دلم می‌خواهد با معاویه معامله‌ای بکنم. آقا شما و معاویه؟ آن هم تجارت و معامله؟ فرمود: بله، دلم می‌خواست ده تا از شما را بدهم یکی از اصحاب او را بگیرم، ده تا از شما شیعیانی که صحابی من علی هستید به اندازه یک نفر از اصحاب معاویه به درد من نمی‌خورید.

وقتی این ماجرا رو شنیدم خیلی فکر کردم که یعنی چی ده تا از اصحاب و  صحابی ممکنه به اندازه ی یک نفر هم ارزش نداشته باشند.مگه چه اتفاقی افتاده بود که امیر المومنین این طور به اصحاب گفتند.شاید منظورشون وضعیت امروز ماست که هیچ کاری و هیچ قدم مثبتی در راه امیر المومنی بر نمیدارم و فقط اسم شیعه رو برداشتیم و ادعا می کنیم که شیعه هستیم.تو ذهنم این مثال زنده شد.خانمی هست به نام (فاطمه محجوب) این خانم در آمریکا درس خوانده در دانشگاه هاروارد آمریکا، پزشکی خوانده. شافعی مذهب و از اهالی  اسکندریه مصر،است. در زندگینامه‌اش نوشته که:


 

من زمانی که آمریکا بودم و درس می‌خواندم دیدم که مسیحی‌های پروتستانتیست آمریکا از هر ابزار و بهانه‌ای برای تبلیغ دین خودشان استفاده می‌کنند. ابزار ورزش، ابزار هنر، ابزار سیاست، ابزار... من با خودم و خدای خودم عهد بستم که زمانی مدرک پزشکیم را گرفتم و آمدم شهرم و مطبی زدم و  جا افتادم ، یک کتابی بنویسم درباره‌ی (زنان بزرگ اسلام) که دینی را از دین‌هایی که خدا بر گردنم گذاشته ادا کنم. شروع می‌کند به ادای آن دینش، قرار بود یک کتاب بنویسد در اعلام النساء، زنان بزرگ اسلام، در نمایشگاه تهران چند  سال قبل جلد سی و هفتم این کتاب عرضه شد. قرار بود یک جلد باشد شده بود 37 جلد که تازه به حرف (قاف) رسیده بود. اسم کتاب را گذاشته (الموسوعة الذهبیة) دائرة المعارف طلایی، موضوعش زنان بزرگ اسلام، این کتاب را شما تهیه می‌کنید به حرف فاء می‌رسید. در حرف فاء دنبال فاطمة بنت رسول الله صلی الله علیه وآله می‌گردید به عنوان یک زن بزرگ اسلام، وقتی این کتاب را باز می‌کنید می‌بینید پناه بر خدا یک کتاب سی و هفت هشت جلدی درباره خانم صدیقه طاهره یک پاراگراف بیشتر ندارد. با نهایت شرمندگی، اگر شما نسبت به حضرت زهرا هیچ آشنایی و آگاهی نداشته باشید فقط این پاراگراف را بخوانید در ذهنتان این تلقی می آید که یک خانمی بود که تمام زندگیش دنبال پول پرستی و ملک و خاک و زمین بوده. چون توی این کتاب در این پاراگراف نوشته:


 

پیغمبر خدا چند تا بچه داشت، یکی از بچه‌هایش اسمش فاطمه بود. این خانم به زمین خیلی علاقمند بود. تمام عمر 18 سالش به دنبال یک قطعه زمین بود البته خیلی زمین بزرگی هم بود به نام (فدک) که اصرار کرد و پی‌گیری کرد اتفاقاً هم بهش نرسید. در فلان سال هم درگذشت البته خانم خوبی هم بود، شوهرش را آزار نمی‌داد فرزندان خوبی هم داشت.


 

این می‌شود آن یک پاراگرافی که یک خانم دکتر، پزشک در فرهنگ شافعی برای معرفی یک زن بزرگ اسلام نوشته. چند جلد می‌آید عقب‌تر به حرف عین می‌رسید، در این جلد اسم چه کسی را می‌بینید؟ عائشة بنت أبی بکر.آنجا فاطمه بنت رسول الله صلی الله علیه وآله یک پاراگراف بود آن هم کاش اصلاً نمی‌نوشت چون از اول تا آخر دروغ و کذب.در حرف عین، 225 صفحه درباره عائشه بنت ابی بکر نوشته که اگر عائشه نشناس باشیم که( ان شاء الله هرگز معرفت پیدا نکنیم) چیزی که به ذهنمان می‌آید یک قدیسه، یک شخصیت ملکوتی، یک فرشته‌ای که در روی زمین دارد زندگی می‌کند. یک کسی که اسلام فقط به وجود این خانم در تمام اقصی نقاط عالم پخش شده است.


 

چند جلد می‌آیید جلوتر در حرف خاء دنبال خدیجه بنت خویلد می‌گردید. هر چه بیشتر ورق می‌زنید کمتر پیدا می‌کنید. اصلاً در کتابی که قرار بود به نام زنان بزرگ اسلام منتشر بشه، شخصیتی بنام خدیجه کبری سلام الله علیها وجود ندارد. یعنی باز اگر کسی تاریخ اسلام نخواند و نداند با این کتاب بخواهد زنان بزرگ اسلام را بشناسد، اصلا به وجود بزرگواری بنام خدیجه کبرد پی نمی‌برد.


 

این کتاب دارد هم زمان به فرانسه و انگلیسی توسط اداره اوقاف مصر ترجمه می‌شود .کتاب خانم فاطمه محجوب پس از اینکه به انگلیسی و فرانسه ترجمه شد می‌فرستند در کتابخانه‌های دانشگاه ها، و یکی از منابع دانشجویان برای تحقیق و پایان نامه میشود کتاب فاطمه محجوب (موسوعة الذهبیة) او از فاطمه چه می‌داند؟ یک پاراگراف دروغ، او از عائشه چه می‌داند؟ یک مشت دروغ. او از خدیه چه می‌داند؟ هیچ، باید به این خانم دکتر بسیار آفرین گفت، احسنت، بسیار آفرین در باطلش، در کفرش، در بی دینی‌اش، در دشمنی‌اش.

 چه قدر با من شیعه فرق می‌کند؟ من در شیعه گری و حق خودم خیلی معمولی و لنگ لنگان، اما او در باطل خودش چقدر پخته، چقدر سخت، چقدر گرم، چقدر تند، چقدر جدی، تلاش میکن. شما بالاخره می‌دانید یک بانویی که بالاخره پزشکی خوانده، مطب دارد، همسر دارد، فرزند دارد، چقدر سرش شلوغه؟ حالا یکباره می‌خواهد یک مسیر دینی که رشته‌اش این نبوده کار نکرده نخونده تلاش کرده کار کنه چقدر در اون زحمت کشیده.

این جاست که امیر المومنین می فرماید کاش میشد معامله کرد....

 

 

شخصی به نام ابو خالد کابلی نقل می کند شبی دیدم که امام سجاد علیه السلام نماز شب می‌خواند .من گوش می‌دادم که امام چه دعایی در قنوتشان می‌خوانند. دیدم امام زین العابدین در قنوت نمازشان می‌فرمایند:«اللّهم اجعلنی من القلیل» خدایا من را از قلیل و کم‌ها قرار بده.

بسیار  تعجب کردم این چه دعایی است که امام سجاد می‌کنند؟ منتظر ایستادم تاامام نمازشان تمام شود.جلو رفتم و خدمت امام عرض کردم این چطور دعایی بود که شما فرمودید؟ خدایا مرا از کم‌ها قرار بده این یعنی چی؟ امام فرمود:« که ابا خالد مگر این آیه قرآن را نشنیدی که (وقلیل من عبادی الشکور) یک عده‌ی کمی از بندگان خدا شاکرند. پس من از خدا خواستم خدایا مرا از آن کم‌ها قرار بده.»

غدیر نزدیک است...

شکر گزار باشیم.

  • سید مهدی حسینی
۳۰
مهر

چه حس جالبیه آدم نصفه شب تو تاریکی بشینه و تنهایی یه انار رو قاچ کنه و بخوره.به هیچی هم فکر نکنه.

فقط از خوردن انار ملس قرمز لذت ببره

قرمزیش رو هم تو تاریکی با نور گوشی تشخیص دادم دیگه.


  • سید مهدی حسینی
۲۹
مهر

آدمی زاد است دیگر.گاهی چیزهایی مینویسد که ممکن است مخاطبی نداشته باشند.گاهی روی کاغذ و گاهی هم در وبلاگ.چه فرقی میکند...

مهم نوشتن است و خارج کردن افکار.شاید هر آنچه که گذشته گذشته باشد.اما خدای متعال چعه قدرتی در ذهن آدمی قرار داده و آن هم قدرت پرواز ذهن است.گاهی آنقدر این ذهن اوج میگیرد که ممکن است فرودش کار دست آدم بدهد.اما اوج گرفتنش با تمام خطرات بعدش که ممکن است اتفاق بیافتد می ارزد.نگاه میکنم میبینم که چیزی ننوشته ام هنوز.از درد ها نگفته ام.از رنج ها نگفته ام.از غم و غصه و قصه هایی که با آنها زندگی کردم نگفته ام.

چه قدر سخت است که همه فقط یک طرف قصه را ببینند.به قول بزرگواری مثل زهر مار شده ام....

پ ن:

فقط نوشتم تا متنی را که حذف کردم ....

آیا همه ی شاعران یا نویسندگان یا هر کس که چیزی می نویسد الزاما باید در مورد شخص خاصی بنویسند؟؟؟


  • سید مهدی حسینی
۲۷
مهر

بسم الله

گاهی دوستانم از من دلگیر میشوند اما نمی دانند که غرضی  در آن نبوده است...سر بسته گفتم تا کسی  نداند چه بوده...

چند روزی است اتفاقاتی عجیب در کنار هم دست به دست هم می دهند تا قدرت ذات اقدس اله(خدا) را بیشتر نمایان کنند.گاهی در اوج و گاهی در فرود.مهمان هایی عزیز که می آیند و خوشحال می شوی از حضورشان در کنارت و دعوت نامه ای برای زیارت که ناگهان صادر میشود و احساس برکتی که از این دو کار در وجودت لبریز می شود و حس میکنی باید عهدی بسته شود میان تو و ...

و در عهد چهله ی دوستانت تقارنی عجیب را میبینی

میبینی که مازح ات(شهید مصطفی مازح ،اولین شهید اجرای فرمان امام برای قتل سلمان رشدی ملعون) که برای جنگ با اسرائیل به لبنان رفته بود  اسمش در عهد چهله ی دوستان در کناری شهیدی قرار میگیرد که گفته بود روی قبرم بنویسید  اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند. 

چه برکتی دارد برخی عهد ها

عهدی که در قرعه کشی شهدایش روز اول با نام شهید مهدی... و روز چهاردهم هم با نام شهید سید مهدی....

و این ها همه اتفاقاتی است که نمیشود برایش دلیلی پیدا کرد.و ممکن است برخی دوستان خنده شان بگیرد از این حرف ها و بچسبانند آنچه را که نیست.

پ ن:

دلم برای دوستانم تنگ شده.برای آنهایی که عهدی داشتند با ما و امروز تنها غم دوریشان از آن عهد ماندگار شده ...



  • سید مهدی حسینی
۲۲
مهر


سلام ....
1.شهیدی که از عرفه رفت وکربلا وعاشورا را ساخت.
2.شهیدی که کربلای ایران وعاشورای شلمچه رادید ودر عرفه رفت.

------------------------------------------
پرده اول:
فرض کن در صحرای عرفه نشسته ای ودر اوایل دهه ی شست هجرت. از من و تو پست تر وگناه کار تر هم آنجا بوده اند .پس میتوان دل داری داد امثال خودمون نیز آنجا بودند.
 ناگهان سلاله ی محمد(ص) وعلی(ع)وفاطمه(س) بر صحرا فورد می آید وبا علم به نزدیکی موعد ذبح عظیم این چنین با رب خود به نجوا میپردازد:
 وراحم کل ضارع ، ومنزل المنافع والکتاب الجامع بالنورالساطع ....
 .... وهر که  بدرگاهش تضرع پیش آورد، بر او ببخشاید.او بر بندگان سودها فرود آورد،چون کتاب جامع قرآن که پرتو تابناکش عالم را در خود گرفته .....



....اللهم انی ارغب الیک واشهد بالربوبیه لک ف مقرا بانک ربی ، وان الیک مردی ....
 .... خداوندا مرا دلبستگی به بخشایش تست وبه پروردگاریت گواهی میدهم.اقرار میکنم که تو پروردگار منی وبازگشت من به سوی توست.



.... ومن قبل ذلک رؤفت بی بجمیل صنعک وسوابغ نعمک ....
  .... پیش از این نیز پیوسته به من مهر ورزیدی ونعمتهای فراوان بخشیدی تا ازنطفه مرا آفریدی ودرتاریکی مستقر ساختی....
.... فان دعوتک اجبتنی وان اسئلکاعطیتنی وان  اطعتک شکرتنی ....
  در اینجای دعای عرفه حضرت عشق اشک در دیدگانش جاری شد وفرمود:
 خداوندا آنچنان از خود هراسناکم قرار ده که گویی تورا رویاروی خویش میبینم ومرا بهه پرهیز گاری وعبادتت رستگار کن.

 یا غایه الطالبین الراغبین، ومنتهی امل الراجین....
پرده دوم:
 فردی جامانده از نسل سرخ خمینی وجنوب وآفتاب سوزان کربلای ایران. در داغ همرزمانش گر گرفته واز ولی نعمت خود(مقام معظم رهبری) مکررا خواسته که برای شهادتش دعا کند، این چنین دست به نوشتن وصیت زده است:



 خداوندا فقط میخواهم شهید شوم،شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر ودر جمع شهدا قرار بده.
خداوندا روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت.ولی خداوندا تو صاحب همه چیز وهمه کسی وقادر توانایی، ای خدای کریم ورحیم وبخشنده، توخود کرمی کن،لطفی بفرما،مراشهید راه خودت قرار بده.
 باتمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی وعشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.
.... ای خدای شهدا، ای خدای فاطمه زهرا(س)،ای خدای حسین(ع) بندگی خود را عطا بفرما ودرراه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین.
.... ای خدای کریم، ای خدای عزیز وای رحیم وکریم توکمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.
 .... خداوندا تو توانایی، ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر،نجاتم بده از دوری از شهدا،کار خوب نکردن،بنده ی خوب نبودن .... حضرت حق! امید تو اگر نبود پس چه؟
....الله اکبر،خداوندا! خودت کمک کن، خداوندا تو را به خون شهدای عزیز وهمه ی بندگان خوبت قسم می دهم، شهادت را در همین دوران نصیب فرما وتوفیقم ده هر چه زود تر به دوستان شهیدم برسم.انشاء الله ....
-------------------------------
پی نوشت 1: امروز سالگرد شهدای عرفه  است .حاج احمد کاظمی ویارانش.
پی نوشت 2: آیا میدانید در هنگام دفن شهید کاظمی چه چیزی با خود برد؟ از طرف آقاسید علی ،عبا ی ایشون به همراه انگشتری که بیشترین نماز شب را با آن خوانده بودند دادند که با شهید دفن شود.... ای خدااااااااااااا(به نقل از خاطرات سردار سلیمانی)

  • سید مهدی حسینی
۲۱
مهر


بسم رب

کاروان  آماده میشود برای حرکت.و حسین حج را به عمره مفرده تبدیل کرده است.همه در حیرتند که مگر میشود چنین نمود و غافل اند از اینکه او امام است و امر امر ÷روزدگارش است. به راستی که در آن سال حج همه باطل شد. چرا که امامی در میان حجاج نبود و همه مرتکب گناهی بزرگ شدند.حق این بود که آنان نیز همراه حسین عمره به جا می آوردند و مکه را ترک مینمودند.
در چه روزی حرکت کردی حسین؟
در روز ترویه؟که همه باید به دنبال آب بگردند برای روز قربان؟
غافل از اینند که آنچه را که آب میپندارند سرابی بیش نبوده و آب تو هستی  و آنان که با تو اند تشنه ات هستند که به دنبالت به راه افتاده اند.تو زلال ترین آب دنیایی و گوارا ترین آن.
روز عجیبی است امروز. مسلم در این روز تنها ماند و هانی در این روز دستگیر شد.مردم کوفه در این روز نفاق کردند و تو نیز در این روز حرکت کردی به سوی قربانگاه.

  • سید مهدی حسینی
۲۰
مهر


چه خبر است؟چرا این قدر برگش می کنی؟مگر چه شده است؟باید بالاخره اتفاق می افتاد.باید خوش حال هم باشی که به این جا رسیده ای.خیلی ها شاید این را  هم نبینند .اما تو زنده ماندی و این را هم دیدی.

این ها همه کلنجار های ذهنی من است در این روزها.همین روزهایی که وقتی جلوی آینه ایستادم ناگهان اولین موی سپید  را درکنار هزاران تار موی سیاه دیدم که رخ نمایی میکند و به من میخندد. باورم نمیشد.یعنی این مرحله هم تمام شد و پیری فرا رسید؟

تصمیم گرفتم بنویسم برای اولین تار موی سفید.برای آن که تلنگری به من زد  و مرا تکان داد.برای آن که گوشه ای تنهاست و تنهاییش را خود نمایی میکند.

سلام موی سپیدم.آمدی .آمدی و مرا در فکر فرو بردی.آمدی تا یاد آوری کنی تمام کنم  هر آنچه را که به بهانه یجوانی و غرورش و  عالمش انجام میدادم.آمدی تا راحتم کنی یا ناراحت؟راستش دلواپس آمدنت بودم.یعنی انتظارت را نمی کشیدم.ناراحت نشو.حرف دل است دیگر.نمیدانی وقتی دیدمت چقدر ترسیدم.جا خوردم.باورم نمیشد تو خودت باشی.چند بار نوازشت کردم و دستی بر سرت کشیدم.خودت بودی.خود خودت.از وقتی دیدمت مدام با خودم و ذهنم درگیری داشتم.و یادم می آمد چند سال پیش این بیت شعر را که در شبانه های ارک در رمضان میخواندند که:

دوش وقت مناجات به من میگفتی

ای پسر پیر شدی ترک هوسرانی کن

آمدی.رسیدی .و برای خودت جا خوش کردی.به خودم میگویم چه زود آمدی .آمدی اما بهانه به دستم دادی که با خودم زمزمه کنم که پیر شدم.سراشیبی و سرازیری است.فکر که میکنم می بینم تو همان پرچم سپید تسلیم هستی .همان که بعضی ها به آن صلح میگویند.اما من می خوام اسمت را همان تسلیم بگذارم.من یکی که اولین نفر تسلیم شدم. تو مرا تسلیم دنیا کردی و دانستم که دنیا شکستم داد.

می بینی موی سپید چقدر برایت ارزش قائلم که برایت مینویسم.اما مغرور نشو که این ها از سر ناچاریست.

حال که فکر میکنم میبینم باز هم اشتباه است برای تو نوشتن.حالا فرض کنیم که پیر هم شدم و تو را دیدم.چه فایده دارد این عمر.عمری که بدون آنکه آن را که باید ببینی طی کردی و آخر هم ندیدیش.اصلا از آمدنت خوشحال نیستم وآمدنت یعنی هزاران ناسزا به خودم.یعنی هزاران دلیل برای ناسزا گفتن و خجالت کشیدن از خودم.از خودم نه.از آن که عمری را باید در طلبش آواره میشدم و نشدم.اصلا نمیدانم چه میگویم.

کاش حرم بودم و کاش محرم بودم و کاش محرم  میشدم از بارگاهی  به وسعت نور برای محرمی که در پیش است.موی سپید تنها ارزشی که داری گرو گذاشتنت است و باید از امروز تو را بهانه ای کنم برای قسم دادن هایم و بگویم به این موی سپیدم مرا بپذیرید.

 

 

 

 نیمی از این متن را صبح سر کلاس نوشتم ونیم دیگر را بعد از کلاس و بعد از چند تماس تلفنی.آشفتگیش را ندید بگیرید...

پ ن: خدا حافظ ... برای تو بود

  • سید مهدی حسینی